۵
شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۹ ب.ظ
چه قدر خبرِ بد این روزا مهمون خونه ها بود...همیشه تا اسمِ مکه و خونه یِ خدا و صحرایِ منآ ومسجدالحرام به گوشَم میخورد پـُر میشُدم از حسِ آرامشُ تنهآ ارزوم توی لحظه دیدن کعبـه میشُد.همیشه حسرت میخوردم چرا حسن رفتهُ من نرفتم ..همش ازش قول میگرفتم منو بعدِ سربازیت که تموم شد باید ببری..!ولی حالا دیگه حسم فقط بغضِ...یه بغضی که فقط داره گلومُ اذیت میکنه..میشینم جلوی تلویزیون تا روشنش میکُنم...{خبر اجسادِ حادثه منـآ} خدایا داری میبینی چه قدر سخته یک مرد جلوی زنش جون بده..خدا ببین خیلی سخته پرده خیر مقدم یک خانوده به پدر ُ مادرشون سیاهپوش بشه...خُدایا زبونم قاصره که کلمات رو درست بغل هم بچینم برای هم چین واقعه تاسف بآری!خدایا اینا رو دیدی فقط سکوت نکن باعث و بانیشو مجازات کن.
- ۹۴/۰۷/۰۴